تیغ بر عدالت
شب، در سکوت سنگین کوفه پیچیده بود. ستارهها بیقرار در آسمان میلرزیدند، گویی از حادثهای عظیم آگاه بودند. نسیم بامدادی، عطر اندوه را در کوچههای خاموش میپراکند. محراب مسجد، آغوش گشوده بود تا شاهد آخرین سجدهی مردی باشد که زمین و زمان به عدالتش شهادت میدادند.
علی، آن شیر خدا، آن فریاد رسای حق، آن سایهی بلند عدالت، به نماز ایستاد. پیشانی بر خاک نهاد، آنگاه که شمشیر ظلم، سرخی خود را بر فرق خورشید افکند. خون بر سجاده چکید، گویی زمین از داغ این مصیبت گریست. نالهی فرشتگان، در میان ستونهای مسجد پیچید: “فُزْتُ وَ رَبِّ الْکَعْبَهِ!”
کوفه، بغضش را فرو میخورد. چاههای خاموش، این بار راز دل را فریاد زدند. نخلها، سوگوار مردی شدند که شبها، نان و مهر بر دوش میکشید. کودکان یتیم، پناهشان را از دست داده بودند. تاریخ، صفحهای از درد را ورق زد؛ عدالت، زخم خورد، اما خاموش نشد.
و علی، با پیشانی شکافته، اما دلی آرام، به سوی معشوق خویش پر کشید، تا جاودانه در قلب عاشقان حق بدرخشد.